گر از زلف پريشانت صبا بر هم زند مويي

شاعر : فخرالدين عراقي

برآيد زان پريشاني هزار افغان ز هر سوييگر از زلف پريشانت صبا بر هم زند مويي
وگر نه بي‌تو از عيشم نه رنگي ماند و نه بوييبه بوي زلف تو هر دم حيات تازه مي‌يابم
به بالاي تو گر سروي ببينم بر لب جوييبه ياد سرو بالايت روان در پاي تو ريزم
چه باشد با کمند شيرگيري صيد آهويي؟چو زلفت گر برآرم سر به سودايت، عجب نبود
ز جان افشاني صاحبدلان گردي ز هر کوييز کويت گر رسد گردي به استقبال برخيزد
که چشمم عکس روي دوست مي‌بيند ز هر سوييچنان بنشست نقش دوست در آيينه‌ي چشمم
به دست بي‌وفايي، سست پيماني، جفاجوييرقيبان دست گيريدم، که باز از نو در افتادم
لطيفي همچو گل نازک ولي چون سرو خودروييملولي، زود سيري، نازنيني، ناز پروردي
ندارد طاقت دست و کمانش هيچ بازويينيارد جستن از بند کمندش هيچ چالاکي
دل من کم نخواهد کرد از مهرش سر مويياگر چه هر سر مويم ازو دردي جدا دارم
به گرد کوي او سرگشته مي‌گردند چون گوييز سودا عاشقانش همچو اين گردون چوگان قد
مگر باشد چو شمع آتش زباني، چرب پهلويينگيرد سوز مهر جان گدازش در دل هر کس
تحمل بايدت کردن جواب سرد بدخوييبه سوداي نکورويي اگر دل گرميي داري